روزی
جنازه ای در من
کشف می شود
که روی تمام تنش
اثر انگشتان توست...
___________________
شوهرم را جَنگ خورد
و من هنوز
روی پُشتِ بام
لباسِ عروسی ام را
به نشانِ صلح
پرچم میکنم
شاید جنگ
استخوان هایش را نخورده باشد
___________________
از کُمُد صدای خنده می آید
قفلش را میشِکنم
جنازه ی آلبومی رویَم می اُفتد
چشمانَش را با دو انگشت
باز میکنم
لبخند های تِکه تِکه شده
جیغ میکِشَند
زمین میلرزد
ساعتِ دیواری سکته می کند
و عقربه ها از دهانِ کج شده اش می ریزند
موهایم سیاهی می رود
و صدای مَردی
می گوید:
لبخند لطفا!
___________________
در خانه ی ما
زنی بود
تِکه تِکه
دستهایش در آشپزخانه
چشم هایش دَمِ در
گوش هایش روی تلفن
و دلش
بیرون از خانه می دَوید ...
سراینده: صبا ایزددوست
هرگونه استفاده از این اشعار بدون اجازه صاحب اثر پیگرد قانونی دارد.