{پنجره}
یاد تو از در و دیوار اتاقم بارید
میپرم از لبه ی پنجره ی خاطره ات
چشم وا کرده ام و باز تو را میبینم
باز شد باز به رویم همه جا پنجره ات
مینویسم که قسم بر قلمش خورد خدا
تاشب از سررود و صبح به پابرخیزد
بغض نشکسته ی من! میکشمت باز ببخش
بالشم اشک مرا در دل خود میریزد
هرکه امد به دلم روزنه ای باز کند
من چه سرسخت و جسورانه به قصدش تاختم
تاتورا دیدم و در دست و دلم لرز افتاد
آمدی و سپرم را به زمین انداختم..
مو به مو زنده و سر حال در این خاطره ای
این چه تکرار قشنگیست که تکراری نیست
من به آزار ز سمتِ تو تمایل دارم
تو نیا دارمت اینجا به تو اصراری نیست
تو که پررنگترین قطعه ی افکار منی
مثل یک سایه خیالات تو همراه من است
تو شدی منبع هرشعر و کلام و نفسم
این خطرناکترین قسمت عاشق شدن است
هرزمان دور بینداخت فلک ماهش را
تو هم از این دلِ سودازده بیرون بروی
آنچنان حل شده ام در تو و آمیخته ام
که محال است ازاین شهر دگرگون بروی
یاد تو از در و دیوار اتاقم بارید
میپرم از لبه ی پنجره ی خاطره ات
چشم وا کرده ام و باز تو را میبینم
باز شد باز به رویم همه جا پنجره ات
من تو را دارمت ای وسوسه ی پابرجا
دردلم ولوله انداز و پریشانم کن
پنجره امدنت را به شبم زمزمه کرد
به نسیمی برس و یک شبه طوفانم کن